حالم اصلاْ خوب نیست، چند تا دلیلشو میدونم اما اون دلایل قاعدتاْ نباید این همه حالم رو بد کنند....خیلی گیجم :(( دیشب از بس گریه کردم امروز چشمام شده به قاعده یک هسته خرما!! مسخره اینجاست که با این حال و روز باید از صبح برم ۲-۳ جا واسه نصب برنامه و کارای دیگه!
لعنت به من و این زندگی....


پ.ن : ای بابا فکر میکردم امروز فقط من قاطم!!! اما مثل اینکه همه قاطند و حال عصب دارند. خدا امروز بهم رحم کنه، فکر کنم تنها کسی که امروز پاچه‌امو نگرفته سگ صفرقلیه!!!‌

 من زنده‌ام و به خاطر استخر رفتن وبا نگرفتم. گفتم بیام اعلام کنم تا خیلی خوش به حالتون نشه.
تعطیلاتم هم مثل هفته گذشته همراه با تنهایی و دلتنگی گذشت، مخصوصاً اینکه بابام و خواهرم هم مسافرت بودند، مامانم هم که واسه خودش هی برنامه داشت اینور و اونور....دیروز هم با خودم گفتم که از کلاس که برگشتم با همدیگه میریم بیرون و کمی خستگیم درمیاد... همینکه رسیدم خونه مامانم گفت حال داری که بریم خونه خاله‌ات،‌ شام دعوت کرده ... منم که اصلاْ حوصله مهمونی نداشتم خستگی و کار رو بهونه کردم و موندم خونه و تا آخر شب عر زدم که این چه وضع زندگیه آخه :(( دلم به یه عصر پنجشنبه جمعه‌ها خوشه که اونم یا مهمون داریم و یا مهمونی قراره بریم....

باورم نمیشه هفته هشتم کلاسهام شروع شد...چقدر زجر کشیدم این مدت و چقدر درس نخوندم...نمیدونم چه جوری میخوام آزمونهاشو شرکت کنم. کاش یه پا داشتم واسه درس خوندن، شاید یه کم تشویق میشدم که درس بخونم.