سلام! خوبید؟ با روزه چه میکنید... امسال که دیگه روزه‌ خوردن علنی شده! پسرای کلاس ما که پنجشنبه بساط نون بربری و پنیر و خیار گوجه آورده بود و رو میز چیده بود. برای استادها هم نهار خریدند و آوردند....حالا من و دوستم که روزه نبودیم دنبال یه کلاس خالی میگشتیم که بتونیم غذامونو اونجا بخوریم. اما بقیه خیلی راحت و بدون استرس تو ملاعام آب و غذا میخوردند. البته من موافق اینم که هرکسی به هر دلیلی روزه نبود، بتونه بدون سختی و مکافات غذا بخوره!

درگیریهای فکریم خیلی زیاده و اصلاْ با این مسئله حال نمیکنم. کاش زودتر به یه آرامش فکری برسم...

تصمیم گرفتم صبحها بعد از سحر درس بخونم. فقط یه روز تونستم درس بخونم اونم به قاعده یه جلسه درس محاسبات عددی! بقیه روزها تا نشستم سر درس مثل خرس قطبی که به خواب زمستونی میره، میگیرم میخوابم....چرا اینقدر خوابم زیاد شده؟

این برنامه جزر و مد رو میبینید؟ با این فرزاد حسنی بدجوری حال میکنم....البته بماند که خیلی خاله زنک و بچه‌پررو تشریف دارند ایشون. اما تیکه‌هایی که میندازه خیلی باحاله...

راستی این کیوانِ بلا با نظرخواهیش وبلاگشهر رو بدجوری ریخته بهم....اگه تا حالا نرفتید اونجا که نظر بدید و نظرات بقیه رو بخونید، هرچه سریعتر برید و ببینید آقایون روشنفکر و اُپن مایندِ ایرانی تازگیها چقدر زیاد شدند و ما نمیدونستیم؟!!

تک درختی در این بیابانم
خسته و بی‌پناه و درمانده
قصه برگ‌ریز غربت را
باد در شاخسار من خوانده
اندکی صبر کن پرنده من!
بالهای تو پیش من مانده
بالهایت دل منند، مرو
از دلت، عشق را که کوچانده ؟!
عاقبت سبز سبز خواهم شد
ساقه‌ها از شکوفه پوشانده
از خزان با تو رخت خواهم بست
به بهاری که اشک رویانده
زندگی را دوباره خواهد دید
برگهایی که مرگ بوسانده
صبر کن صبر کن پرنده من!
بالهای تو پیش من مانده

چند وقت پیش، دقیقاْ چهاردهم ماه بود! از کلاس اومدم بیرون، با یکی از دوستام بحثم شده بود و به خاطر یه سری مسائل حالم خیلی گرفته بود...میدونستم که چهاردهم ماهه به آسمون نگاه کردم که ماه رو ببینم، آخه نگاه کردن به ماه خیلی بهم آرامش و انرژی میده! دیدم هوا ابریه و ماه پیدا نیست! با خودم گفتم اینم از شانس من! خدا این خوشی‌های کوچیک رو هم دریغ میکنه از من! هی با خودم غر میزدم و به خدا شکایت میکردم و از این اوضاع شاکی بودم با خودم گفتم هییییییییی روزگار تو این آسمون به این بزرگی حتی یه ستاره هم ندارم و باز نگاهم به آسمون افتاد...دیدم یه ستاره بزرگ تو آسمون داره بهم چشمک میزنه! اول کلی ذوق کردم و گفتم ایول خدا جون که بهم کلی حال دادی! بعد یادم افتاد که آسمون ابریه و ماه هم معلوم نیست. دوباره آسمونو نگاه کردم دیدم اِ ستاره داره حرکت میکنه و با کمال تاسف متوجه شدم که اونی که فکر کردم ستاره است یه هواپیماست!!

بازم پنجشنبه خطوط پکیده بودش! خوبه حالا همکارم بوده! اونم بیچاره تا ساعت ۴-۵ درگیر سیستم بوده ( لازم به ذکره که ساعت کاری اداره ما پنجشنبه‌ها تا ۱۲:۳۰ هست) الانم کلی کار به خاطر خرابکاریهای اونروز داریم، ارتباط که قطع شده همه برنامه‌هایی که قرار بود ارسال بشند نصفه نیمه رفتند و باید امروز دوباره همه رو ارسال کنم :(

دیشب...............وای بازم یه کار فوری پیش اومد، شاید بقیه‌اشو بعداْ نوشتم دو نقطه دی

یه دوستی دیشب بهم گفت خیلی وقته دیگه از دلم نمینوسم و حرفای عادی و روزمره رو مینویسم اینجا، به خاطر همین میخواستم راجع به دیشب و حرفایی که تو دلم مونده بود و نگفته بودم یه چیزایی بنویسم اما اونقدر کار برام پیش اومد تو اداره که حتی فرصت نکردم نهارم رو درست حسابی بخورم و تا عصر مشغول بودم...الانم ساعت ۹ شبه و تازه رسیدم خونه و طبق معمول خسته‌ام و حس از دل نوشتن نیست. حرف دل بمونه واسه بعد، فعلاْ خواب رو عشقه...