سرنوشت


این نهمین پست این وبلاگ هستش که نهم تیر ۱۳۸۲ نوشتمش:
«خدایا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه نمیتوانم تغییر دهم
شهامتی تا تغییر دهم آنچه را میتوانم
دانشی تا بدانم تفاوت آنها را
خدا جونم من الان بیشتر از همه به اون آرامش احتیاج دارم......کمکم کن تا قبول کنم که نمیشه چیزی رو تغییر داد و نیرویی بده تا بتونم تحملش کنم.......آمین»

اینم کامنتی که نسیم صبح برام نوشته بود:
«من با نظر شما که نمیتوان چیزی را تغییر داد، اصلا موافق نیستم. اولا شاید لازم نباشد همه آن چیزهایی که مطابق میل ما نباشد را تغییر داد، و آ ن چیزهایی که لازم به تغییر دارند را هم میتوان با صرف وقت و اراده مصمم تغییر داد.
خدایا به من آن ده که آن به
برگرفته شده از مناجاتنامه خواجه عبدالله انصاری»


مطمئنا اگه روزگار اونجوری که ما فکر میکردیم پیش میرفت، اونوقت من الان به جای وبلاگ نوشتن داشتم با جناب نسیم صبح شام میخوردم، شایدم بچه‌ام تو بغلم بود!!!

به این فکر میکنم که سرنوشت ما آدما مثل یه سیب معلق تو هواست که داره همینجوری چرخ میخوره و میاد پائین و هرروز یه بازی جدیدی برای ما رو میکنه.
بعد این همه سال به این جمله اعتقاد پیدا کردم که خدا برای بنده‌هاش بهترین رو میخواد و اگه به اون چیزایی که میخواهیم نمیرسیم، حتماْ خدا چیز بهتری رو برای ما میخواد!!

پ.ن ۱: دلم هنوز خیلی خیلی گرفته :(

پ.ن ۲:خدایا به من صبر و آرامش بده، شدیداْ بهش محتاجم!

 پ.ن ۳: حالا چرا من یاد اون روزا افتادم خدا میدونه و بس!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
توحید جمعه 22 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:15 ب.ظ http://niid.blogsky.com

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...
موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
......
دوست من تو میتونی هرچیزی و که بخوای تغییر بدی!

طناز شنبه 23 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:53 ب.ظ

انشالله به بهترینها برسی.مهتاب تو دختر خوش قلب و مهربونی هستی مطمئنم که لیاقتت بهترینهاست/

س شنبه 23 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:58 ب.ظ http://wewillgoon.blogfa.com

با نظرت موافقم . اکثر پارامترهای زندگی خارج از اراده ی ماست . همه کسانی که به اندازه ی کافی از روزگار بازی خورده باشند این را درک می کنند . شاید همینها باعث می شود زندگی علی رغم تمام مشکلات و ناکامیها همچنان پدیده ی جذابی باشد که حتما اگر فرموله و مطابق با الگوریتم خاصی بود ، این جذابیت را نداشت . برایت آرامش آرزو می کنم

پروانه شنبه 23 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:13 ب.ظ

ساکت گریستن در اتاقی خالی از هجوم رویاهای بی پروا / ساکت رفتن در جاده ای خالی از هیاهوی مردمی که نقابهایشان آرام می گویند : سلام / ساکت و بی صدا در انتهای دریاچه ای غرق شدن / ساکت اما پر از امیدهای مرهوم / پر از صداهای گنگ و نامفهوم
چه قدر احساس منفی توی این نوشته زیاده . انگار من از تو بیشر قاط زدم.

امیر چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:18 ب.ظ

این حرفا رو یک دختر کوچولو داره می زنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد