حسش نیست...

 

خودمو خوب میشناسم، علت بی‌حوصلگیم رو میدونم. خونه موندن اونم به مدت طولانی کسل و کلافه‌ام میکنه. مخصوصاْ اگه کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم یا مثل حالا نتونم هر کاری رو انجام بدم. منظورم از هرکاری بیرون رفتن و گردش و ... است. خودمو خفه کردم از بس فیلم دیدم. یکی صبح، یکی عصر! از کل فیلمهای ندیده‌ام ۲-۳ تا بیشتر نمونده که اونا هم تا آخر این هفته تموم میشه.
این روزها همش فکر میکنم و فکر میکنم. فیلم میبینم و فکر میکنم. کتاب میخونم و فکر میکنم. تلفن میزنم و فکر میکنم. نتیجه؟ هیچیییییییییییی :( نتیجه‌ این همه فکر کردن میشه کلی فکر بی‌نتیجه! بیشتر به نشخوار ذهن میمونه تا تفکرات جهت‌دار و مفید.
 
واسه اینکه به خواب ظهر عادت نکنم و هفته بعد که سرکار میرم زجرکش نشم، فیلم عصرمو ظهر میبینم. یه فیلم هندی پر از رقص و آواز و عشقولانه! نتیجه اینکه عصر کاری برای انجام ندارم. اجازه و توان بیرون رفتن رو هم ندارم...میشینم پای کامپیوتر. همینجوری رو یه آهنگ از یه خواننده‌ی داخلی که تا حالا اسمشو هم نشنیدم کلیک میکنم. به دقیقه نمیرسه که winamp رو میبندم. حس شنیدن صداهای این مدلی رو ندارم. سعی میکنم از تو فولدر موسیقیم یه مجموعه از آهنگهای آروم واسه تو ماشین درست کنم. حس اینم نیست! آن‌لاین میشم،‌ دوستی سلام میده و بعد ۲-۳ خط چتیدن دی‌سی میشه. حوصله صبر کردن و برگشتنش رو ندارم. خداحافظی میکنم و میرم رو تختم دراز میکشم. بابام میاد کمی سربه‌سرم میذاره و وقتی میبینه که فایده نداره از اتاق میره بیرون. گوشی تلفن رو برمیدارم. زنگ میزنم به یکی از دوستانی که ۲ ساله ازش خبر ندارم.تصمیم داشتم هفته بعد دعوتش کنم که همدیگرو ببینیم. گوشی رو برمیداره و با لحن بدی میگه که مشغول کار مهمیه و بعداً خودش بهم زنگ میزنه با خودم شرط میبندم منو نشناخته! به خودم فحش میدم که احمق جون چرا زنگ زدی بهش که حالا اینجوری بهت بربخوره و با خودم میگم دعوت هفته بعد رو فراموش کن. همین بهتر که همچین دوست بی‌مرامی رو نبینیش!‌
 یادم میافته که باید به دوستی که خارج از کشوره زنگ بزنم، تلفن شبکه رو میگیرم، اعتبارم رو میگه و بعد .....۰۰۱ رو میگیرم. جواب نمیده و میره رو منشی. یه لحظه یادم میافته که اختلاف ساعتمون رو فراموش کردم و اون الان یا خوابه یا تازه رفته سرکار. حس پیغام گذاشتن ندارم واسه همین تلفن رو قطع میکنم. از رو نمیرم! زنگ میزنم به یه دوست دیگه...که اونم گرفتاره و کار داره! کلافه میشم .... مانی زنگ میزنه و میگه که بیا خونمون آخه من حوصله‌ام سررفته. خنده‌ام میگیره که عجب این بی‌حوصلگی مسری شده. میگم نمیتونم بیام خاله جون، پام درد میکنه. میگه خب آژانس بگیر بیا، اگه هم پول نداری با ماشین باباجی بیا. (مانی به پدرم میگه باباجی) سعی میکنم دست به سرش کنم که دوست اولی زنگ میزنه و کلی عذرخواهی میکنه که ببخشید من نشناختمت و اونجوری صحبت کردم.آخه تعمیرکار ماشین لباسشویی خونمون بود!! نمیتونست درستش کنه واسه همین اعصابم داغون بود و بعد بدون اینکه من حرفی بزنم کلی بهانه واسه ۲ سال تماس نگرفتن و رفتار بی‌ادبانه‌اش ردیف میکنه. خودش میگه یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم. یه لحظه میخوام بیخیال بشم و بگم وقت ندارم اما بعد با خودم میگم خوب اینجوری که منم میشم مثل اون! همینم میشه که واسه آخر هفته دعوتش میکنم خونمون. کل مکالمه‌امون بعد از اینهمه مدت به ۶ دقیقه نمیکشه و من به خودم شک میکنم!! حس فکر کردن به اینکه اصلاً چرا همچین کاری کردم رو ندارم. 
دوباره میام پای کامپیوتر. صفحه بلاگ‌اسکی رو باز میکنم که یه چیزکی بنویسم. با وجود بی‌حسی مفرط خودمو وادار میکنم که بنویسم و بعد تصمیم میگیرم که بعد آپدیت کردنش امروز رکورد بزنم و فیلم سوم رو هم ببینم. هرچند که میدونم حسش نیست...

 


پ.ن۱: درد و ورم پام بعد از باز کردن گچ خوب نشد. دکتر دومی گفت که علاوه براینکه تاندون پات کش اومده، رباطهاش هم شل شدن. پات باید ۳ هفته تو گچ کامل میموند که خب دکتر اولی این کارو نکرد و درنتیجه درمانم ناقص مونده. دکتر دومی علاوه بر کلی آمپول و قرص و مچ‌بند آتل‌دار که تجویز کرد یه آمپول مزخرفی هم به مچ پام تزریق کرد که دو روزه خونه‌نشینم کرده. امروز تازه بعد از دو روز میتونم انگشتهای پام رو یه کمی تکون بدم و دردم کمتر شده. باز عصا گرفتم به دستم و لی‌لی کنان اینور و اونور میرم!!! یه پیچ‌خوردگی ساده و یه دکتر بی‌سواد ببین کار ما رو به کجا کشونده. اون خوک طلایی که میگفتن عجب سالی واسه ما ساخته!

پ.ن۲: فیلم سوم امروزم رو هم دیدم! گفتم که حسش نیست اما دیدنش باعث شد تا ساعتهای بی‌حوصلگیم بگذره و روزم شب بشه :)

 

نظرات 6 + ارسال نظر
شهرام دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:56 ب.ظ http://shahrame.blogsky.com

سلام،
زیاد ناراحت نباشید؛ شما دلیل خوبی برای بی‌حس بودن دارید. خیلی‌ها بدون دلیل همینجور بی‌حس و حال طی دوران می‌کنید.
امیدوارم که زودتر بهبود کامل پیدا کنید...

someone دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 08:02 ب.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

اصلا نمی دونمچرا بعضی موقع ها می طلبه که آدم حس هیچ کاری را نداشته باشه ...
این چند روز دماغم توگچ بود و باید می موندم و استراحت مب کردم ....
اما ....
برا نیم ساعت هم یادم نمی یاد خونه بوده باشم حتی روزه بعد از عمل با صورت بادمجونی و ورم کرده ...
یکی من و کنترل کنه .....

س دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 ب.ظ http://wewillgoon.blogfa.com

با اینکه حسش نبود ولی پست زیبایی نوشتی . راستی شنیدم قرار است برای تولدت )که احتمالا دهه اول اردیبهشت است( همه خوانندگان وبلاگت را شام دعوت کنی ! صحت دارد ؟ !
ضمنا آن دوستت که دی سی شده و طول کشیده تا دوباره بیاید آدم بی شعوری بوده ، دیگر تحویلش نگیر

به بقیه خوانندگان : برای سلامتی و شفای عاجل پای مهتاب جمیعا صلوات دشمن شکن !

خپونی سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:18 ق.ظ

الهی بمیرم واسه بیحوصلگیت. صلواتم فرستادم :))
منم تولدت دعوت کنی ها !

رامین ۳۲۰ سه‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام مهتاب خانوم
حالت چطوره ؟ خوبی ؟
در مورد بی حوصلگی بگم که تا حدودی همه گیر شده و زیاد نگران نباش برطرف میشه. اگه افتخار بدین حاضرم دعوتتون کنم به یه جمع دوستانه به صرف هر چی دوست داری تا از این حالت در بیائی (البته اگه براتون امکان داره) ( یه وقت فکر نکنی چون پات درد میکنه دارم الکی تعارف میکنم ها ! نه حاضرم آژانس بفرستم :) یا خوراکی ها رو برات بفرستم نوش جان کنی ).
موفق باشی

دون امیدو چهارشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:09 ق.ظ http://bluecrest.blogfa.com

سلام مهتاب جون ،
این سندرم بی حصله گی به تو هم که رسیده. باز خوبه میدونی علتش چیه ؟ من که هنوز دارم دنبال علت میگردم. اما به قول س با تمام بی حسی مفرط بعد از مدتی سکوت پست خوبی نوشته ای.

این پات عجب مصیبتی شده بابا!!!! ای داد !

راستی من هر چه سر و ته و وسط این پست رو خواندم نفهمیدم که خبر تولد شما کجا درج شده. ولی اگر خپونی و س قراره که باشند، منو هم یادت نره. D:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد