این پل

 

این پل فقط تا وسط راه ادامه دارد

راهی که به سرزمینهای اسرارآمیز منتهی می شود

سرزمین هایی که عاشق دیدارشان هستی

آنجا که چادر کولیها و فروشنده های دوره گرد قرار دارد

محل چوبهایی که زیر نور مهتاب برق میزنند

و اسبهای تک شاخ افسانه ای گشت میزنند

پس با من بیا و همه این لذتها را با من شریک شو

اما این پل فقط ما را تا وسط راه می رساند

چند قدم آخر را باید به تنهایی طی کنیم
(شل سیلور استاین)

من شکایت دارم......شکایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت میفهمی که

من بدم میاد, من از اینکه احساس کنم عروسکم بدم میاد .از اینکه احساس کنم بازیچه دست دیگرانم بدم میاد
از اینکه ببینم بقیه فکر میکنند من احمقم و هیچی حالیم نیست بدم میاد .......آخه چرا ؟؟؟بهم بگو چرا !!!اینکه من عکس العملی نشون نمیدم؛ نشون دهنده این نیست که نمیفهمم؛ به همون خدا میفهمم بیشتر از تو و خیلی های دیگه هم میفهمم. اما میخوام ببینم تا کی میخوای ادامه بدی تا کی میخوای همینجوری و از همین زاویه کج و ناقص دیدت به زندگی؛ به وقایع اطرافت و دور و برت نگاه کنی....چی بگم ......میدونم که این حرفها تاثیری روی تو نداره و باعث نمیشه تا تغییری کنی به خاطر همینم من باز سکوت میکنم........سکوت
خسته ام؛ بیشتر از اینکه جسمم خسته باشه روحم خسته است. دلم یه سفر میخواد برم یه جایی که هیچ کسی نباشه هیچ کسِ هیچ کس .تنهای تنها توی یه جنگل بی انتها..... یه جایی که هرچی داد بزنم صدام به کسی نرسه جز اون.جز اونی که اون بالاست و داره همه چیز رو میبینه ؛اما نمیدونم صبرش تا کی هستش؟ تا کی میخواد فقط نظاره گر باشه........ با تو هستم!!!‌صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خسته شدم دیگه میفهمی خسته ......... کمکم کن مثل همیشه!!! نکنه تنهام بزاری؛ نکنه منو یادت رفته؛ نکنه با خودت گفتی اینو ولش کنید بزارید بره پی کارش.....هان؟ اینجوریه؟؟؟؟ نههههههه....بگو که من دارم اشتباه میکنم؛ نه!! بهم نگو ؛ بهم ثابت کن . نشون بده که هنوزم با منی و دوستم داری و هنوزم کمکم میکنی!! باشه؟ منتظرم

شب مهتاب


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



 پ. ن : من عاشق این شعر فریدون مشیری هستم خیلی قشنگ همه چیز رو توصیف کرده ... اصلا این شعر برای من کهنه نمیشه و هرچند بار هم که بخونم و بنویسم باز قشنگ و دلنشینه