دعا


خدایا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه نمیتوانم تغییر دهم

شهامتی تا تغییر دهم آنچه را میتوانم

دانشی تا بدانم تفاوت آنها را

خدا جونم من الان بیشتر از همه به اون آرامش احتیاج دارم......کمکم کن تا قبول کنم که نمیشه چیزی رو تغییر داد و نیرویی بده تا بتونم تحملش کنم.......آمین

آئینه

سر گشته ای به ساحل دریا

نزدیک یک صدف

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است

***

گوهر نبود - اگر چه - ولی در نهاد او

چیزی نهفته بود، که می گفت

از سنگ بهتر است

***

جان مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر

از سنگ می دمید

انگار

دل بود ! می تپید

اما چراغ آینه اش در غبار بود

***

دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود

خود را به او نمود

آئینه نیز روی خوش آشنا بدید

با صد امید، دیده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید

در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آئینه یکه خورد

آئینه را شکست
(فریدون مشیری)

دلم خیلی گرفته

مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه ی خویش
مرا میخواستی ، تا در همه شهر
زهرکس بشنوی افسانه ی خویش

مرا میخواستی ، تا از دل من
برانگیزی نوای بینوائی
به افسون ها ، دهی هر دم فریبم
به دل سختی کنی برمن خدائی

مرا می خواستی ، تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را درمیان چشمه ی نور
شبانگاهان مهتابی بشویم

مرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش خوانم
به بال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهایت نشانم

مرا میخواستی تا از سرناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم را

مرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هرچه کردم بازکم بود
مرا روزی رها کردی
در این شهر که این یک قطره دل ، دریای غم بود

ترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی ؟
(فریدون مشیری)