حالم خوب نیست، واسه همینم حوصله نوشتن نداشتم...میدونم که گفتن این حرفها نه واسه خودم اهمیت داره و نه واسه بقیه. تو این مدت هم نه خونه خریدم، نه درس خوندم و نه به زندگیم رسیدم....

امسال بعد از چندین سال شب قدر بیدار موندم، نمیدونم چرا؟ اما یه حسی بهم میگفت که باید بیدار بمونم و واسه این حال و روزم دعا کنم و از خدا بخوام که کمکم کنه.
یکی از دعاهایی که کردم این بود که خدایا شخصیت واقعی آدمایی که اطرافم هستند رو به من بشناسون. اونایی که به ظاهر دوست من هستند اما خدا خودش از باطنشون بهتر خبر داره! و حالا خدا داره دوستامو به من میشناسونه...نمیدونم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت! خوشحال از اینکه خدا به این سرعت به حرفم گوش کرده و یا ناراحت از اینکه من چقدر ساده و احمق هستم که با یه همچین آدمایی دوست هستم،واسه همین بدجوری حالم گرفته شده این چند روزه... خدایا چشم من رو به حقایق زندگیم روشن کن و نخواه که تو جهل و نادانی بمونم.

 جمعه کنکور بود و همونطوری که گفته بودم حدنصابشو نیاوردم. نمره‌ام فقط ۰.۵ درصد کمتر از اون درصدی که باید میاوردم شد، کافی بود ۲-۳ تا تست رو درست میزدم تا امتیاز این آزمون رو بیارم! اینم از شانس خوبه منه دیگه :(
امتحان بعدی ۲۰ روز دیگه ‌است! و من اونقدر الان ناراحت و تحت تأثیر گندهایی که زدم و پشیمان از فرصتهایی که داشتم و از دست دادم هستم که .......... نه بابا خیالتون راحت بازم هیچی درس نمیخونم!

چه حالی داد امروز ۱۰ صبح اومدم سرکار، به خاطر ماه رمضان هم عصرها ۱ ساعت زود میریم خونه، حسابی خوش به حالمه.... به من میگن کارمند نمونه ؛)



یه آقایی زنگ میزنه ثبت احوال میگه ببخشید اونجا ثبت احواله؟ میگن بله، چی کار دارید؟ آقاهه میگه من امروز حالم خوبه، لطفاْ ثبتش کنید!!
حالا شده حکایت من...چند روزه حالم بده، واسه همین دارم این روزا رو ثبت میکنم تا یادم بمونه که چه روزگاری داشتم!! امیدوارم که به زودی زود برگردم و به این حال و روزم بخندم :(
دیشب قلبم داشت از جاش درمیومد....گفتم بیام اینجا و بنویسم تا آروم بشم، اما از شدت خستگی خوابم برد.

خداوندا مرا آن ده که آن به!
 
خدایا هیچ وقت ازت چیزی رو به زور نخواستم. همیشه گفتم تو صلاح منو بهتر میدونی، که منم همونو میخوام.اما خدا جونم صبر و تحمل منم تا یه اندازه‌ای هستش...بیشتر از این طاقت ندارم... کاری نکن به زور ازت بخوام :((