بازم داره برف شدید میاد. هرچی تو این ۲ روز آب شده بود در عرض ۱ ساعت دوباره برگشته. هرچند که برف رو خیلی دوست دارم اما یه جورایی این تغییر ناگهانی آب و هوا منو میترسونه.
اینم یه مطلب در باب عشق و دوست داشتن:
من که خیلی خوشم اومد ازش، به نظر شما هنوزم آدمهایی هستند که اینجوری دوست داشته باشند؟
« عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد.
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روحها برخلاف غریزهها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد، میتوان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست.
عشق در هر رنگی و سطحی ، با زیبائی محسوس ، در نهان یا آشکار، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" میگوید : (( شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید ))!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائیهای روح که زیبائیهای محسوس را به گونهای دیگر میبیند. عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است ، اگر دوری به طول بینجامد ضعیف میشود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز )) ، زنده و نیرومند میماند. اما دوست داشتن با این حالت ناآشناست. دنیایش دنیای دیگریست!
عشق جوششی یکجانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ، یک خود جوشی ذاتی است و از این رو همیشه اشتباه میکند. در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ، عشقی جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند، احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق – که درد کوچکی نیست – فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید میاید و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودمانی)) میشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستیها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد - و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و کلام یکدیگر احساس میشود و از این منزل است که ناگهان، خود بخود، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیدهاند و آسمان صاف و بیلک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی (( ایمان)) در برابرشان باز میشود و نسیمی نرم و لطیف - همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه در میاورد – هر لحظه پیام الهانهای تازه آسمانهای دیگر و سرزمینهای دیگر و عطر گلهای مرموز و جانبخش بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوهای بازیگر و شیرین و شوخ ، هر لحظه، بر سر و روی ایندو میزند.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن)) نیست. اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد.
عشق زیبائیهای دلخواه را در معشوق میافریند و دوست داشتن زیبائیهای دلخواه را در دوست میبیند و میابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق!
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن میدهد
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان.
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.
از عشق هرچه بیشتر میشنویم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنهتر
عشق هرچه دیرتر میپاید کهنهتر میشود و دوست داشتن نوتر.
عشق نیروئیست در عاشق، که او را به معشوق میکشاند؛ دوست داشتن جاذبهایست در دوست، که دوست را به دوست میبرد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوهای از خودخواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست، و چون خود به بدی خود آگاه است ، آنرا در دیگری که میبیند از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن، دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوهای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست ، آنرا در دیگری که میبیند ، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خویشاوند میابد.
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند )) که حسد شاخصه عشق است، چه عشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود، با هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بیمرز است، از جنس این عالم نیست.
عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آنچه آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند، به حیله عشق، بر جای نهند، که عشق تاوانده مرگ است و دوست داشتن عشقی است که انسان، دور از چشم طبیعت، خود میافریند، خود بدان میرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) میکند .
عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج. عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک (( اغفال )) بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد – سرگرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهی ترسآور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن .
عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) است.»
امیدوارم همواره به جای عشق ورزیدنها به معشوقتان او را صادقانه دوست بدارید.