امروز باز به این نتیجه رسیدم که دنیا کوچیکتر از اونه که بخواهم بخاطر مشکلاتش غصه بخورم. خیلی از مشکلات با صبور بودن و گذشت زمان حل میشه و اگه بخاطرشون هی بشینیم و غصه بخوریم از کفمون رفته!! مهتاب خانم با تو هستمااااااااااااااااااا
چند روز گذشته و به خصوص دیروز به خاطر یه سری مشکلات کاری بدجوری ناراحت بودم. هی با چشم گریون چند بار اومدم اینجا که بنویسم اما دیدم هرچی بنویسم میشه مصیبتنامه و ضجه موره (شایدم زنجه موره؟!!) خلاصه ترجیح دادم خفهخون بگیرم. امروز وقتی دیدم مشکلاتم کمی تا قسمتی مرتفع شده به همون نتیجه بالا رسیدم و پیش خودم گفتم حیف اون اشکهایی که من ریختم!!!
از ۳ سال پیش و روزی که مدرک لیسانسم رو دادند دستم و گفتند خوش اومدید!! تا همین جمعه گذشته من دست به جزوهها و کتابها و دفتر دستک ۴ سال دوران دانشگاهم نزده بودم. یه کتابخونه داریم که از همون موقع این جزوهها و کتابها که یک عالمه بود توش بود و چون تو دوران دانشگاه خوب جزوه مینوشتم ( همه حرفها و حرکات استاد حتی عطسه کردنشون هم یادداشت میشد ؛) ) به همین خاطر کلی جزوه داشتم. من حتی سوالهای امتحانی و چرکنویسهای تحقیق و ترجمهها و چک پرینت پایان نامهام رو هم دور نیانداخته بودم و همه رو نگه داشته بودم!!
خلاصه بعد از ۳ سال و به لطف غرولندهای خواهرم که هی میگفت من این کتابخونه رو میخوام روز جمعه همه اون جزوهها رو انداختم دور. هر کدوم رو که باز میکردم خاطرات دوستام و اون دوران زنده میشد و من یک آهی از ته دل میکشیدم و اونا رو پاره میکردم و مینداختم تو یه گونی! خواهرم میگفت حالا چرا آه میکشی و اینا رو پاره میکنی و من آهم بخاطر این بود که فکر میکردم یه روزی میخوام اینا رو بخاطر امتحان فوق لیسانس بخونمشون ولی حیف که نشد ... کاش حداقل واسه آتیش چهارشنبهسوری نگهشون میداشتم!!
در کنار همه اون چیزایی که دور انداختم، کلی تقویم داشتم مال همون سالها که خاطرات روزانهام رو مینوشتم. این عادت روزنگاری رو از دوران راهنمایی داشتم و یه دورهای تمام اتفاقات و وقایع روزانه رو مینوشتم. روز جمعه در یک عملیات انتحاری همه اون سررسیدها رو هم پاره کردم و انداختم دور!
علت دقیق این کارمو نمیدونم اما اون روز احساس کردم که دیگه برام مهم نیست بدونم که مثلاْ سال ۷۷ روز تولدم کی چی بهم کادو داده بود، یا شب سال تحویل ۷۴ دعایی که کردم چی بوده یا ۳ سال پیش مسافرت کجا رفتیم و ... و ... و ....
از دست و پا زدن و گیر کردن تو گذشته خسته شدم. دلم میخواست از همشون رها بشم اما هیچ وقت دلم نمیومد. از خاطراتی که خیلیهاشون آزارم می داد و با خوندنشون غمم بیشتر میشد. این کار رو میخوام در مورد یه سری یادگاریها هم انجام بدم و همه رو بندازم دور، خاطره و یادگاریهای آدمهایی که تو گذشتهام بودند و حالا نیستند و نگهداری یادشون تو ذهنم جز یادآوری حماقت و سادگی و خریت خودم چیز دیگهای برام نداشته و نداره. اگه درسی باید میگرفتم، گرفتم! و نگهداریشون جز اینکه مثل آینه دق عمل کنه فایده دیگهای نداره. خلاصه اینکه الان کلی احساس سبکی میکنم. احساس یه خونه تکونی واقعی هم تو وسایل و اتاقم و هم تو ذهنم!