هفته پر مشغله‌ای رو گذروندم، اونقدر که نفهمیدم کی پنجشنبه از راه رسید...

 

« دست در دست ثانیه‌ها...

به ناکجا آباد زندگی خواهم رفت

دیگر حتی افتادن سیبی بی‌معنا است

و تنها زمزمه گرم، سکوت جاری شب است و ماه ...

و ... 

و خاطرات عشق پنهانش، رازی خواهد شد

                               میان دل یک غنچه کوچک و باد !

 و بغض دلتـنگی

تکراریترین موسیقی جاری سیاهی‌های شب  ...

تا ابدی ترین ثانیه، در دل خواهم داشت یاد سوزی که در بهار وزیدن یافت!»

 

 

یه چیزی!! من اصلاْ طاقت انتظار رو ندارم و بدتر از خبر بد، بی‌خبر بودنه!

نمیدونم چرا دارم این چیزا رو مینویسم؟! شاید واسه اینکه یه چیزی نوشته باشم، شایدم ... همین دیگه!! برم بخوابم که خواب قیلوله اونم عصر پنجشنبه کلی میچسبه!

 

امتحان و زیارت

 امروز  باز هم کنکور داشتم، چون یک ماهی میشه که کلاْ قید درس و کنکور و امتحان رو زدم، از دیروز عزای امروز صبح رو گرفته بودم که کی حال داره تو این سرما و صبح زود بلند شه بره چهار ساعت سر جلسه امتحان بشینه! اما از اونجایی که دلم واسه اون یک میلیون و خورده‌ای تومن پولی که بابت این کلاسها و امتحانها دادم میسوخت، صبح به هر زحمتی بود بیدار شدم و رفتم ... تو یک ساعت اول فقط تونستم سوالهای زبان رو جواب بدم و چند تا تستی که شانسی بلد بودم رو بزنم! متاسفانه اون یه خورده مطلبی هم که از اون مدت کلاسها یادم بود به کل فراموشم شده. این روزا ذهنم فقط درگیر قیمت خونه، متراژ، نقشه و نمای ساختمون و پارکینگ و انباری و نورگیری‌ خونه و راه پله و گرانیت و ریموت و آژانس املاک و ... است!! 
با خودم گفتم که اگه الان برم خونه همه خوابند، تازه بابام هم کلی شاکی میشه که تو اگه نمیخواستی امتحان بدی چرا منو بیدار کردی که برسونمت! تو همین فکر و خیالها بودم و اینکه ساعت ۹ صبح جمعه و تو این هوای سرد کجا میشه رفت غیر خونه؟! از جلسه اومدم بیرون و رفتم تجریش!! مدتها بود که دلم میخواست برم امامزاده صالح و دیدم الان بهترین فرصته! تنهایی زیارت رفتن هم حالی داره واسه خودش، یک کمی دلم آروم گرفت!! سر راه هم از بازار تجریش یه شال گردن خوشگل واسه خودم خریدم تا امروز به یادم بمونه. تازه وقتی رسیدم خونه مامانم میگه چه عجب تو یه دفعه تا آخر جلسه امتحان موندی... 

وقتی خداوند شما را به لبه پرتگاهی هدایت کرد، کاملاْ به او اعتماد کنید.
چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد: او شما را می‌گیرد اگر بیافتید، یا اینکه یادتان می‌دهد چگونه پرواز کنید!

ماجراهای یک روز زمستانی

نیاوردن چتر به علت تنبلی
خوردن زمین جلوی در اداره، به علت اعتصاب رانندگان اتوبوس ( حالا پیدا کنید پرتغال فروش را!!)  و آبرو ریزی جلوی اون همه آدم :((
هوس مانیکور کردن
کار و بارون و کار و ...
ابری بودن آسمون اما قلقلک وسوسه مانیکور کردن
مانیکوریستی که ناخنهاشو میجوئید و همشون کوتاه و کج و کوله بودن
بارون شدید و نبودن ماشین و فحش دادن به خودم به خاطر نیاوردن چتر و کلاه
گوشه میدان ولیعصر ایستادن تا یه کم بارون آروم بشه
پسری که منو با شهرزاد خانوم اشتباه گرفته بود و هی میگفت ببخشید شما مطمئنید که شهرزاد خانوم نیستین؟
بند نیومدن بارون و پیاده رفتن
تاکسی‌هایی که بدجنسیشون گل کرده بود و همه خالی و بدون مسافر و با لبخندی از جلوی مسافران خیس رد میشدند
یه آقای مهربون که ماها رو سوار کرد
ترافیک و تصادف و آسمونی که انگار سوراخ شده بود
و یک فروند مهتابِ آب کشیده
شب موقع خواب به ناخنهام نگاه میکردم که آیا ارزش داشت بخاطرشون این همه مکافات بکشم؟!!!

 پانویس:‌امروز سالگرد زلزله بم هستش! اونایی که تو اون فاجعه مردند که راحت شدند و روحشون شاد، اما امیدوارم که بازماندگان اون زلزله بالاخره یه روزی ؟؟!!!!‌ سروسامون بگیرند و زندگیشون به روال سابق برگرده!