خیلی حرف دارم که اینجام (دقیقاْ همینجایی که دارم با دستم نشون میدم!) گیر کرده، کلی مطلب نصفه نیمه تو آرشیو دارم که باید کاملشون کنم، کلی موضوع تو ذهنم داره ولول میخوره که دلم میخواد اینجا ثبتش کنم، اما نمیدونم چرا مغزم دچار هنگکردگی شدید شده و به هیچ وجهمنالوجوه نوشتنم نمیاد.
تو دنیای واقعی هم همینجوری شدم، خیلی دلم میخواد که بشینم با یکی یه دل سیر حرف بزنم و دردودل کنم تا روحم سبک بشه و فکرم از این درگیریها آزاد بشه، اما این روزا بدجوری تو غار تنهاییم رفتم و تو خودم هستم و نمیتونم از این مود بیرون بیام.
انگاری یه نیمهی وجودم داره با اون یکی نیمه لجبازی میکنه و بدجوری سر جنگ داره، در عین حال که دلم به طرز شدیدی حرف زدن و نوشتن میخواد، اما در عمل نمیدونم چرا روزهی سکوت گرفتم و نه چیزی میگم و نه چیزی مینویسم. حالا تا کی این درگیری ادامه داره و کدوم نیمه پیروز میشه خدا داند و بس.
خلاصه اینم از اوضاع و احوالِ...اینجانب، اگر که خواسته باشید... ؛)
امروز صبح به برنامه یک صبح یک سلام رادیو یه آقای جانباز زنگ زد و با کلی عذرخواهی و شرمندگی وضعیت زندگیشو شرح داد. از خونهای گفت که در و پنجره نداره، از سرمای آزاردهنده زمستون گفت، از اینکه چقدر از بچههاش خجالت میکشه که تو این وضعیت زندگی میکنند، از اینکه یک چشمش نابینا شده تو جبهه و هنوز ترکشهای جنگ تو بدنش مونده اما این دردها در برابر دردی که بچهاش میکشه هیچه و اینکه حتی پول انجام سونوگرافی بچهاشو نداره.
به مجری برنامه گفت شما هم اگه جرأت و جسارت دارید صدای منو پخش کنید تا صدامو مسئولین کشور بشنوند، اونایی که شب با خیال راحت میخوابن و صبح با خیال آسوده میرن سرکارشون و هیچ فکری به حال و روز ما نمیکنند...
و مجری برنامه جملهای گفت که من نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و تو تاکسی تا به محل کارم برسم کلی گریه کردم.
مجری برنامه گفت: پخش صدای شما جسارت نمیخواد، شرمندگی میخواد! شماها که هم از جسم و زندگی خودتون گذشتید و هم از روح و روان خانوادهاتون وام گرفتید و رفتید برای دفاع از کشورتون و دفاع از ما جنگیدید، حالا حقش نیست که اینجوری و تو این وضعیت زندگی کنید و قول داد که تا هفته آینده وضعیت این آقا پیگیری بشه!
با خودم فکر کردم این فقط یه نمونه کوچیکی از این آدمهای دردمنده که ببین چقدر روزگار بهش فشار آورده که عزت نفسشو زیرپا گذاشته و با رادیو تماس گرفته و حالا فقط میخواد که صداش به جایی برسه! (البته اگه برسه و اگه گوش شنوایی باشه) و چقدر زیاد هستن از این دست آدمها که صداشون درنمیاد و هیچ کس هم به دادشون نمیرسه.
یادم افتاد که خواهرم میگفت نیستی تا ببینی چه ماشینهای آخرین مدلی داره واسه آقازادهها و ... از گمرک ترخیص میشه! تازه گویا امسال رنگ قرمز و سفید مد شده چون همه ماشینهای سفارشی قرمز و سفید هستند...
احساس میکنم یه مدتیه که از محیط خونه دور شدم، از اتفاقاتی که تو خانواده میافته کمتر خبردار میشم و خیلی دیر! یعنی در واقع آخرین نفری که میفهمه چی به چیه منم، البته گاهی هم اصلاً خبردار نمیشم. احساس خوبی نیست، شاید یه جور حس غربت و غریبه بودن با بقیه! نه که تقصیر بقیه باشهها، نه! خودم خواستم که دور باشم.
تنها زندگی کردن خیلی وقته که داره وسوسهام میکنه! اما علاوه بر مخالفتهای خانوادهام حوصله دردسرهای بعدیش رو هم به هیچ وجه ندارم. امروز داشتم به این فکر میکردم که تنها زندگی کردن تو تهران تقریباً برام غیر ممکنه، اونم به خاطر مامان و بابام که همیشه حرفای مردم و اینکه دیگران از اینکه دخترشون تنها واسه خودش زندگی کنه چه فکرایی میکنن و چه حرفایی میگن براشون خیلی مهمه و وقتی هم که میگم ما واسه خودمون زندگی میکنیم نه واسه مردم، جواب میدن که ما بین همین مردم زندگی میکنیم!!
تنها راهی که میمونه اینه که درخواست بدم منو به یه شهر دیگهای منتقل کنند. البته اینکه چه شهری برم هم واسه خودش پروسهای هستش، اما اولین انتخابم کیش بوده و هست، یعنی هر دفعه که صحبتی شده گفتم که دلم میخواد اونجا زندگی کنم و همیشه همه، مخصوصاً خالهام که چند سالی رو اونجا زندگی کرده، بهم گفتن اونجا علاوه بر اینکه 5 ماه از سال به هیچ وجه نمیتونی گرمای هوا و شرجی بودنش رو تحمل کنی، بعد از یکی دو ماه هم که همه چیز برات عادی شد تنهایی و سکوت اونجا بدجوری عذابت میده!
اما با همه این حرفها دلم میخواد حداقل یک سال اونجا زندگی کنم. با همهی سکوت و آرامش و تنهاییش...
میگما حالا اگه نشد برم یک سال اونجا زندگی کنم اگه یه آدم پایهی باحال و واجد شرایط پیدا بشه که یه چند روزی با هم بریم کیش بد نیست، اینجوری حداقل آرزو به دل نمیمونم! اینروزا بدجوری دلم دریای کیش رو میخواد، اما دوست ندارم تنهایی برم. دوستای بیمرامم هم واسه من صبر نکردن و خودشون رفتن :(