¤ مامان و بابام رفتن و ما تنها شدیم ... هرکی زنگ میزنه بهمون میگه که بهبه تنها موندین و حسابی دارید خوش میگذرونید! منم میگم آره جاتون خالی! یه کُلفَت-پارتی حسابی راه انداختیم که فقط شما رو کم داریم! کارهایی مثل تمیز کردن یخچال و سرخ کردن بادمجون و ...که تو عمرم نکردم رو دارم انجام میدم. شبها که ساعت ۶-۷ میرسم خونه، بدون ولو شدن و استراحت، خسته و کوفته برای شام و ناهار فردا غذا درست میکنم و بعد باید برم دنبال برادرم و تا شام بخوریم و ظرفاشو بشورم و جمع و جور کنم،شده ساعت ۱۱ شب! البته خواهرم هم هست و مثلاْ قراره که کارها تقسیم بشه و یک روز اون غذا بپزه، یک روز من، روزی که نوبت اونه دقیقهی نود یه غذای از سر واکُنی میپزه و چون اخلاق منو میشناسه اونقدر شلخته و فسفس کار میکنه که ترجیح میدم که خودم همه کارا رو انجام بدم و حرص نخورم! تازه اصلاً هم از رو نمیرم که به غذای حاضری رضایت بدم یا برای شام و ناهار یه مدل غذا بپزم یا کارهای فوق برنامه انجام ندم. مثل این آدمهای وسواسیِ مازوخیست!!! همش دارم خونه تمیز میکنم! خدا رحم کرده مامانم قبل رفتنش خونهتکونی حسابی کرده و تمام خریدهای لازم رو انجام داده،حتی آش پشتپاشون رو هم خودش پخت و به قول خودش فقط این یک ماه ما باید فقط غذا بپزیم و کار دیگهای نداریم. اینجوری نبود من میخواستم چه بکنم؟! تا کی میتونم به این روال ادامه بدم خدا میدونه! فقط میدونم که خیلی خستهام و الان احساس میکنم که ماشین آسفالت-صاف-کن از روم رد شده :((... حالا این روزا کم کار دارم، دوباره دارم کلاس میرم و اونم شده مصیبتی واسه خودش! علاوه بر این کلی خرید و کارهای فوق برنامه و پروژههای سورپرایزی دارم که نمیدونم اونا رو کی میخوام انجام بدم!
بعدتر نوشت: دوستم میگه من اگه جای تو بودم یک ماه میخوردم و میخوابیدم و خوش میگذروندم، دو روز مونده به اومدن مامان و بابام یه کارگر میگرفتم و خونه و زندگی رو تمیز میکردم. بهش میگم منم فکر میکردم همینکارو کنم. وقتی مامانم خونه باشه برام آنچنان مهم نیست که اوضاع احوال خونه چه جوریه! یا اینکه اگه چیزی سرجاش نباشه عمراْ برم جابهجاش کنم مگه اینکه کسی بهم بگه یا بخوام کمکی به مامانم کرده باشم، کما اینکه با وجود مامانم همیشه خونه تر و تمیزه اما الان که اونا نیستن احساس میکنم که همه جا باید برق بزنه و همه چی باید مرتب باشه وگرنه بدجور میره رو نروم(به کسر نون و فتح واو)! گفتم که دچار خودآزاری شدم ؛)
¤ وای وقتیکه عکسهای هوراد پسر دوستم رو میبینم دلم میخواد یه نینی داشته باشم مثل این و هی لپاشو ببوسم و هی بچلونمش و بخورمش! عاشق اون چینهای رو مچشم که طبقه طبقه شده...خیلی خوردنی و نازه...چند وقت پیش که دیدمش نتونستم جلو خودمو بگیرم و با اجازه مامانش که فکر کنم تو رودرواسی موند و اجازه داد، تونستم حسابی ماچش کنم ؛)
« امیدوارم با بارش هر دونه برف زمستونی، یه غم از روی دلت کم بشه! »
وقتی خیلی دلگیری، آسمون دلت ابریه، هیچ آدم یا موضوع دوست داشتنی دور و برت نیست که رنگ شادی به روزای خاکستری و تیرهات بزنه و هیچ دست گرمی نیست که بتونی یخهای دستتو باهاش آب کنی، یهو یه سایت غریبهی آشنا برات این اساماس رو میفرسته و ناخودآگاه باعث میشه تا یه لبخند گنده رو لبات بشینه...
پ.ن ۱ : شاید خیلیها بیخیال از کنار این جمله رد بشن، شاید خیلیها بگن برو بابا کو برف زمستونی؟ دلت خوشهها! شاید به نظر خیلیها یه جملهی مسخره یا معمولی باشه،اما واسه من تو اون شرایط یه هدیه خیلی خوشحالکننده بود.
پ.ن ۲ : شبها موقع خواب موبایلم رو خاموش میکنم و صبح وقتی از خونه میام بیرون روشنش میکنم، اینقده حال میکنم وقتی موبایلم روشن میشه بلافاصله زنگ اساماسم درمیاد...کلی لذت بخشه برام :)
امروز به طور یقین برای من روز بسیار مزخرفیه...حالم اصلاْ خوب نیست. سرشارم از احساسات ضد و نقیض، از حس دوست داشتن و تنفر، از خوشحالی و ناراحتی... از اینکه نمیدونم کاری که میکنم درسته یا غلط، اینکه خودمو باید بابت عملکردم سرزنش کنم یا تشویق!
اون از هوای دلگیر و بارون مسخرهی صبح! اینم از کرج رفتن من به تنهایی اونم برای ختم...اَه همینو کم داشتم واسه تکمیل این روز گند!
«شوق سفر نداشتی قصد گذر نداشتی
من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی
رفتی و توی قلبم یادتو جا گذاشتی
روی تموم حرفات یک دفعه پا گذاشتی...»
پ.ن۱ : فکر کنم لینکش تو ایران-ترانه فیلتره، لینک سایت بدون فیلتر ایران-ترانه رو گذاشتم.
پ.ن۲ : آهنگ هم واضحه که مال خواجه امیریه