به من بگو...
به من بگو که چگونه دست‌هایت را از هم می‌گشایی بی هیچ هراسی و در مسیر باد می‌ایستی و گل‌های مریم را پرپر می‌کنی، در آرزوی کودکانه‌ آنکه، جهان پیرامونت را عطر مریم پر کند؟
به من بگو که چگونه مرگ را پس می‌زنی و صدای خودت را که در میان این همه صدا گم شده است، دوباره می‌شنوی و فریاد می‌کنی؟
به من بگو از کدام شبنم سیراب و در کدام مه غرق شده‌ای که خاطرهُ خیس حضورت، چشمان مرا نمناک‌تر از همیشه می‌کند؟
به من بگو چگونه است که پاییز تو را از من می‌گیرد، اما تو تمامی زمستان در کنار من می نشینی تا در بهار با هم به تماشای بنفشه‌ها و شب بوها بنشینیم؟
به من بگو...
به من بگو چگونه است...
چگونه است که یک دسته گل مریم باز هم جهان را از عطر حضور تو سرشار می کند؟
به من چیزی بگو...
دلم تنگ توست.

روز روشنش که سرحالم و سالم حوصله نوشتن ندارم، شب تارش که الان باشه گیر دادم یه چیزایی بنویسم!!
خواب خوابم، ساعت ۱ خوابیدم، صبح زود هم بیدار شدم و نتیجه‌اش شده یه سردرد و سرگیجه شدید، دیشب هم به طرز اسف‌باری خوردم زمین و نصف پام کبوده و کمرم هم له و لورده است :( احساس چلمن بودن شدیدی میکنم

خوشم میاد تو پست قبلیم هیچ کس براش جای سوال نبود که اون آقا پسر ۲۸ ساله چطور تونسته ۱.۵ میلیارد تومن سرمایه داشته باشه، با این فرض که پدرش فقط دارایی اولیه به اون داده!!! شاید اگه اونم مثل من و خیلی‌های دیگه به جای کار کردن فکر درس و دانشگاه بود، تو این سن با داشتن یه لیسانس یا فوق لیسانس بیشتر از ۴-۵ میلیون دارایی نداشت، اینجاست که باید پرسید علم بهتر است یا ثروت!!

از مهمونیهای وسط هفته متنفرم، مخصوصاْ که فرداش مجبور باشی صبح زود بیدار بشی و تا شب ساعت ۹ هم بیرون باشی و یه سردرد مسخره رو هم تحمل کنی

من درست بشو نیستم، هرکاری میکنم کمتر غر بزنم نمیشه که نمیشه!!!!!!

میدونی الان تو چه مرحله‌ای هستم؟؟ تو این مرحله که همش فکر میکنم بهای این عشق چقدر بوده!؟ به نظرت با چی باید بسنجمش؟؟

ـ هستم ولی خستم :(

ـ روز مادر و روز زن هم مبارک، ما که طبق روال عادی برنامه کلی پول کباب شدیم!

ـ نظرتون راجع به یه پسر مجرد ۲۸ ساله که دیپلمه است و (خواستم بگم خوشگل، یادم افتاد که یکی از دوستام توصیه کرده بهم که هیچ وقت لغت خوشگل رو واسه توصیف آقایون بکار نبرم ؛)) خوش تیپ و قد بلنده و دارایی‌اش منهای خونه و ماشین‌هاش بالای ۱.۵ میلیارد تومن هستش چیه؟؟ :)))

ـ دیروز مراسم عقد پسر خاله‌ام بود، پسر خاله‌ای که ۲-۳ ماه با من اختلاف سن داره و همبازی دوران کودکیم بوده، چون خواهر نداره واسه یه سری از خریدهای عروسیش من همراهش میرفتم، جمعه که با هم رفتیم واسه سفارش کیک و گل، یهو یه حس خاصی بهم دست داد، من به اشتباه فکر میکردم هنوز تو همون دوران کودکی موندیم، احساس نمیکردم که رابطه‌هامون هم مثل سنمون بزرگ شده و رشد کرده و خیلی از هم فاصله گرفتیم، همیشه احساس میکردم واسه این مسئله سنش کمه، اینکه اون داره ازدواج میکنه یه جورایی برام گنگ و مبهم بود، اما دیروز سر سفره عقدش این مسئله برام تقریباْ حل شد و دیدم که من اشتباه میکردم. اون دیگه اون پسرخاله سابق نیست و کلی عوض شده!! نمیدونم این احساس اسمش چیه، اما به جای اون احساس صمیمیت و راحتی، یه جور حس احترام نسبت بهش پیدا کردم، احساس میکنم دیگه نمیتونیم مثل سابق تو سر و کله هم بزنیم و با هم شوخی کنیم و بگیم و بخندیم، دیگه اون میشه یه پسرخاله‌ای که ماهی سالی یک بار همدیگرو تو مهمونیها میبینیم!! نمیدونم احساسم درسته یا نه! اما هرچیه من از این حس خوشم نمیاد.

- مهتاب تو میتونی مقاومت کنی!! یه کم دیگه صبر داشته باش!! مطمئنم که میتونی!!! اگر که بخواهی...همه چیز درست میشه!!
 مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!