-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1384 09:13
مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدست آورید... وگرنه سرانجام ناچار خواهید بود چیزهایی را که بدست آوردهاید دوست داشته باشید... (جرج برنارد شاو) باز لالمونی گرفتم و نمیتونم حرف بزنم...یه مرگیم هست من اما نمیدونم چیه! هی منتظرم اما واسه چی و کی نمیدونم! شبا خوابهای آشفته میبینم و در نتیجه صبح به صورت یه آدم کتک...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 12:53
اینکه هیچ وقت هیچ چیزی مطابق میل آدم پیش نمیره رو باید به حساب چی گذاشت؟ یکی بهم بگه چرا هیچ وقت وقایع و اتفاقات اونجوری که میخوام نیستند. چرا همیشه یه جای کار میلنگه؟ چرا همیشه بد شانسی میارم! همه میگند چون تو آدم سختگیری هستی!! و سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش اما من اینجوری فکر نمیکنم...لطفاْ اگه کسی جواب سوال...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 10:04
بارون بارونه زمینا تر میشه گلنسا جونم کارا بهتر میشه گلنسا جونم کارا بهتر میشه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 08:47
حالم اصلاْ خوب نیست، چند تا دلیلشو میدونم اما اون دلایل قاعدتاْ نباید این همه حالم رو بد کنند....خیلی گیجم :(( دیشب از بس گریه کردم امروز چشمام شده به قاعده یک هسته خرما!! مسخره اینجاست که با این حال و روز باید از صبح برم ۲-۳ جا واسه نصب برنامه و کارای دیگه! لعنت به من و این زندگی.... پ.ن : ای بابا فکر میکردم امروز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 09:41
من زندهام و به خاطر استخر رفتن وبا نگرفتم. گفتم بیام اعلام کنم تا خیلی خوش به حالتون نشه. تعطیلاتم هم مثل هفته گذشته همراه با تنهایی و دلتنگی گذشت، مخصوصاً اینکه بابام و خواهرم هم مسافرت بودند، مامانم هم که واسه خودش هی برنامه داشت اینور و اونور....دیروز هم با خودم گفتم که از کلاس که برگشتم با همدیگه میریم بیرون و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مردادماه سال 1384 15:51
این هفته تعطیلات پر از تنهایی و سکوتی رو گذروندم. از چهارشنبه تا جمعه تنها بودم و تقریباً تنهایی داشت خفهام میکرد....فقط ساعتهام به سکوت و خواب و نهایتاً چرخیدن تو نت گذشت. شنبه هم برای اینکه این آرامش تکمیل بشه مرخصی گرفتم و رفتم استخر...قبلنا پنجشنبهها میتونستم برم استخر اما به خاطر کلاسهام فعلاْ پنجشنبههام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 10:24
خدایا! دلم میخواهد شبیه بیکَسترین آدمهای روی زمین باشم. شبیه آدمهایی که جز تو یاوری ندارند. از عظمت مهربانیت در حیرتم، چگونه به من محبت میکنی؟! در حالی که در سرزمین وجودم فصل سرد شیطانی حاکم است. خدایا! سجده میکنم در برابرت که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری، کمکم کن تا این مهربانیهایت را درک کنم ... ای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 10:16
بهبه به این هوای ملس...نمیدونید چقدر بهم انرژی میده. فعلاْ حالم خوبه. از اون مودهای سگی بیرون اومدم. یه کتاب خریدم به اسم آرامش گوسفندی... متدهای جالبی برای کسب آرامش توصیه کرده. کلاسهام رو هم مثل بچههای خوب میرم، فقط دیروز چون سردرد داشتم نتونستم سر کلاس ۷-۵ بشینم و رفتم تو نمازخونه!! خوابیدم و فقط سر کلاس ۹-۷...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 مردادماه سال 1384 12:26
این چند روز بدجوری سرم شلوغ بود. جمعه عروسی پسرخاله جان بود و من از ۴شنبه مشغول بدوبدو بودم، از آرایشگاه و خیاط گرفته تا خریدهایی که باید مدتها پیش انجام میشد، ولی به علت گرفتاریهای همیشگی فرصت نشده بود. جمعه هم کلاسهامو مورد پیچش قرار دادم و رفتم خونه تا به کارام برسم. بعدشم رفتیم عروسی و ساعت ۳ نصفه شب رسیدیم خونه!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1384 09:32
تجربه معلم سخت گیری است، اول امتحان میکند، بعد درس میدهد. چند روزه باز تو اون مودهای ناجورم که خدا نکنه کسی بهم گیر بده :( از بس که همه کارهام به هم گره خورده دیگه اعصاب معصاب واسم نمونده. کی آخر شهریور میرسه من یه دل سیر استراحت کنم. از اون استراحتهایی که برم یه جای خلوت، یه مدت نه کسی رو ببینم نه با کسی حرف بزنم و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مردادماه سال 1384 09:27
و بالاخره بین سوال همیشگی علم بهتر است با ثروت، من علم رو انتخاب کردم و کلاسهای فوق لیسانس رو کنسل نکردم. الانم که تازه هفته سوم کلاسهاست، تقریباْ یه جسد نیمه متحرکم و شبها اونقدر خسته و کوفته و گرما زده هستم که وقتی میرسم خونه فقط یه دوش میگیرم و میخوابم. نه شامی نه حرفی با خانواده ، نه چتی...حتی فرصت انجام کارهای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 تیرماه سال 1384 12:56
دارم تصمیم کبری میگیرم راجع به ادامه تحصیل ولی هیچ مرجع مطمئنی هم پیدا نکردم که درست حسابی راهنماییم کنه!! تا فردا هم بیشتر فرصت ندارم. کلاسهای آمادگی فوق لیسانس برای تمام دروس ثبت نام کردم. یعنی برای ۲ ماه هر روز که تا ساعت ۵-۴:۳۰ سر کارم و بعدش تا ساعت ۹ سر کلاس. پنجشنبه و جمعهها هم از صبح ساعت ۸ تا ۶ بعدازظهر کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 تیرماه سال 1384 11:19
من برگشته بیدم! این دریا کنار که میگفتن عجب جایی بودااااااااااااااااا کلی حالشو بردیم، جای همه بروبچز خالی.... مخصوصاْ شبا کنار سیساید کلی مراسم تیکآف !! کِشون و ... بود. منم که به نیت برنزاسیون رفته بود، نصفه نیمه سوختم و هوای ابری این دو سه روز آخر کلی حالم رو گرفت!! گفتیم بپرسیم ویلا تو شهرک چه قیمتی هست بلکم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 تیرماه سال 1384 14:23
دارم میرم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه ... خیلی دلم میخواد این مدت که اونجام فقط لب دریا دراز بکشم و به دریا نگاه کنم و از صدای آب و موج و آرامش اونجا لذت ببرم...جای همگی خالی
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 تیرماه سال 1384 18:34
ای بابا من فکر میکردم این ماجرای دکتر و استعلاجی و چشم مال ماه خرداد بود و تموم شد، اما انگار ماجرا هنوزم ادامه داره. در راستای همون مشکل قبلی چشمم رفتم دکتر، ۳ تا قطره دیگه بهم داد. منم داروهای قبلی رو چون کورتون داشتند هنوز ادامه میدادم. از یه طرف هم وقتی رفتم دکتر چون کلی نسخه دکتر پوستم گرون شده بود، یکی از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 خردادماه سال 1384 15:41
امروز آخرین روز فصل بهار هستش. این ماه خرداد که همش یا مرخصی بودم و یا تعطیلی بود و یا مریض بودم و دکتر بهم استعلاجی داده بود ، به خاطر همین اصلاْ نفهمیدم این ماه از کجا اومد و به کجا رفت! ولی خداییش اون ۲ روز استعلاجی از همه بیشتر فاز داد. یه روز تو اداره مشغول به نظافت و انجام کارهایی که بخش خدمات باید انجام بده و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 خردادماه سال 1384 08:31
بالاخره اون مشکل کوفتی من بعد از ۲ ماه و خوردهای حل شد و من ۲ روزه که دارم به راحتی نفس میکشم! خیلی احساس خوبیه، احساس گرفتن حق، پیروزی و آرامش توأم با اون! خدایا متشکرم ازت :)) یادتونه جملهای که گفتم : مأیوس نباشید، زیرا ممکن است آخرین کلیدی که در جیب دارید قفل را بگشاید! دقیقاْ همون آخرین کلید قفل مشکلم رو باز کرد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 خردادماه سال 1384 15:50
سلام،خوبید؟ تعطیلات بهتون خوش گذشت؟ خستگیهاتون در رفت؟ خوش به حال اون مرفهین بیدردی که این چند روز رفتند مسافرت ، علیالخصوص شمال! ما مستضعفین با درد هم به علت امتحانات برادرم خونهنشین بودیم ! این چند روز تنها کاری که ازم برمیومد این بود که کلی خوردم و خوابیدم و پروار شدم!! راستی تا حالا شده راجع به آیندهتون فکر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1384 11:30
خوشم میاد از همون روزی که من از هوای گرم تابستون شاکی شدم، هر روز عصر هوا ابری شدش و بارون و رگبار گرفت. نمیدونید چقدر با این هوای این مدلی من حال میکنم!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 15:33
دقت کردید که هر وقت آدم تصمیم میگیره یه کاری رو انجام نده، شرایط انجام اون کار هی براش مهیا میشه. انگار که روح جهان میخواد تو رو مورد آزمایش قرار بده تا ببینه چند مَردِ حلاجی!! این مسئله بارها و بارها برای من تکرار شده. هر وقت خواستم ناراحت نباشم و گریه نکنم، یه مسائلی برام پیش اومده که اشک تو چشمام جمع شده. فکر کنم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 10:22
چیز خاصی ندارم که راجع بهش بنویسم. فقط جهت ثبت لحظاتی که با وجود همه مشکلات و سختیهای زندگیم و با وجود تمام تنهاییها و خلائی که تو زندگیم هست، یه حس خوب و شادی دارم. دلم میخواد همونطوری که تو غم و غصههام شریکید، تو شادیهام هم شریک باشید. کاش این حس همیشه همراهم باشه و زودگذر و موقتی نباشه. چند روز پیش یکی از دوستام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1384 11:25
... ابریترین هوا رو تو چشم تو میبینم شبا به زیر بارون با یاد تو میشینم حالا شبا که نیستی چشمای من میباره آواز گریههاتو به یاد من میاره بعد تو دست بارون رو شونههای گل نیست رو شاخه اقاقی، جا پای سبز گل نیست ... شما دلتون تو این این نم نم بارون و هوای توپ چی میخواد؟ من که کلی هوایی شدم! میدونید شرط اینه که این هوای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 13:05
با خودم فکر کردم که حتماْ لزومی نداره که روزگار آرامش من فرا برسه تا دوباره اینجا بنویسم. برعکس ویولت که نتونست تو غار تنهایی خودش دووم بیاره، من میتونم مدتها تو غار تنهایی خودم بمونم. ولی مهم اینه که از تو غار موندن چه نتیجهای گرفته بشه! پیش خودم گفتم تو همین روزهای ابری و خاکستری هم کلی آدم بودند که به فکرت بودند....
-
دردودلهای یک مهتاب خسته و تنها با خودش
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1384 22:58
اگه حوصله خوندن این حرفا رو ندارید، لطفاْ همین الان اون علامت ضربدر سمت راست بالای صفحه رو کلیک کنید. چون دلم میخواد تو وبلاگم غرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر بزنم شاید کمی آروم بشم. هی حال و روزم بدتر میشه، هی جلوی خودمو میگیرم که نیام اینجا از غم و غصههام بنویسم، هی میریزم تو خودم، هی تو محل کارم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1384 10:15
خوب چیه مگه ؟ تولدمه دیگه!! تولدم مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک!! پ.ن : در راستای درخواستهای مکرر دوستان باید به عرض برسانم که بنده وارد بیست و هفتمین سال زندگیِ (...)!!! خود شدم. در ضمن از ابراز لطف و تبریکات صمیمانه شما کمال امتنان و تشکر را دارم و امیدوارم که بتوانم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1384 17:51
از حس بدی که آدم وقتی حقشو میخورن دچارش میشه، بدتر اونه که ببینی یه عدهای (علیالخصوص دوستان و آشنایان!!) تو رو احمق و خر فرض کردند و تو هم غرق در همون حماقتِ خودت، مدت زیادی بهشون سرویس بدی و به روی خودت نیاری که ای باباااااااااا رسم روزگار اینجوریا هم نیست و واسه کسی باید بمیری که برات تب کنه، نه اینکه تو هی بهشون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1384 10:15
به من بگو... به من بگو که چگونه دستهایت را از هم میگشایی بی هیچ هراسی و در مسیر باد میایستی و گلهای مریم را پرپر میکنی در آرزوی کودکانهُ آن که جهان پیرامونت را عطر مریم پر کند؟ به من بگو که چگونه مرگ را پس میزنی و صدای خودت را که در میان این همه صدا گم شده است دوباره میشنوی و فریاد میکنی؟ به من بگو از کدام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1384 08:50
خیلی حس بدیه وقتی ببینی حقتو دارن به ناحق میخورن و تو فقط نظارهگر این بیعدالتی هستی!! میدونم که اگه شکایت کنم به حقم میرسم اما دلم میخواد مشکلم به روش مسالمتآمیز حل بشه. برام دعا کنید تا بتونم صبر داشته باشه و با اعتماد به نفس و قدرت کافی پیش برم. میدونم این یه آزمایشِ بزرگ هستش برای من تا بتونم خودم رو محک بزنم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 فروردینماه سال 1384 20:02
مدتیه یه گرفتاری واسم پیش اومده که فکر و اعصابمو بدجوری ریخته بهم، به خاطر همین خیلی حال و حوصله نوشتن ندارم. میشه واسم دعا کنید؟ ممنونم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1384 08:32
سلام. من برگشته بیدم.من الان خیلی خسته بیدم. خوشحالم که امسال از شر دید و بازدیدهای عید در رفته بیدیم. مسافرتمون خیلی خوب بود. اصفهان و شیراز خیلی خیلی شلوغ بودند. تخت جمشید و پاسارگاد و حافظیه و کلیسای وانک خیلی خیلی خیلی عالی بودند. ولی افسوس میخورم که ما چی بودیم و چی شدیم؟!! موقعی که آمریکایی وجود نداشته و اروپا...