دلم خیلی گرفته

مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه ی خویش
مرا میخواستی ، تا در همه شهر
زهرکس بشنوی افسانه ی خویش

مرا میخواستی ، تا از دل من
برانگیزی نوای بینوائی
به افسون ها ، دهی هر دم فریبم
به دل سختی کنی برمن خدائی

مرا می خواستی ، تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را درمیان چشمه ی نور
شبانگاهان مهتابی بشویم

مرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش خوانم
به بال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهایت نشانم

مرا میخواستی تا از سرناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم را

مرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هرچه کردم بازکم بود
مرا روزی رها کردی
در این شهر که این یک قطره دل ، دریای غم بود

ترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی ؟
(فریدون مشیری)

For You


I feel I know you
I don't know how
I don't know why
I see you feel for me
You cried with me
You would die for me

I know I need you
I want you
To be free of all the pain
You have inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me

And now I'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel

امان از این دل

امروز باز دلم گرفته، آخه خدایا چرا ؟؟؟
چرا روزهای خوشی من اینقدر کوتاه و زودگذرند؟؟ تا میخوام این حس رو داشته باشم که دیگه دارم به آرامش میرسم یه چیزی میشه یه اتفاقی میافته ، یکی یه حرفی میزنه که باز همه چیز میریزه به هم.باز روز از نو روزی از نو.....خسته شدم دیگه