-
مصاحبه
پنجشنبه 14 دیماه سال 1385 12:34
وای که چقدر استرس دارم، امروز یه مصاحبه کاری دارم برای ارتقاء شغلی! مصاحبه رو اعضای هیأت مدیره و دو سه تا رئیس از بخشهای مختلف که هیچ ربطی به ما ندارن انجام میدن. روش کار خیلی مسخره است، استرسم هم واسه اینه که کار ما تخصصیه و اونا هیچ آشنایی با مبحث کامپیوتر و سیستمهای اینجا و ...ندارن، در نتیجه نمیدونم که چی میخوان...
-
تلخترین حس دنیا
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 10:05
«به نظرت تلخترین حس دنیا چیه؟ همون حسی که وقتی میاد سراغت حس میکنی دهنت تلخ شده، همونی که با اومدنش شجاعانه آب دهنت رو قورت میدی و به خودت میگی که خب اینطوریه دیگه، اشکال نداره، زندگی همینه دیگه...همونی که وقتی میاد یه لبخند زورکی اما تلخ میشینه روی لبات...همون موقعی که سعی میکنی هم به خودت و هم به زندگی پوزخند...
-
برف :)
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 21:45
از عجایب خلقت همانا که وقتی ساعت ۳ بعدازظهر خوابیدیم، فقط باران میآمد و وقتی ساعت ۴:۱۵ از خواب قیلوله برخاستیم با مناظر زیر در حیاط منزلمان روبرو شدیم و بسی حظ بردیم. (البته شرمنده که کیفیت عکسهای این دوربین همچین تعریفی نداره. بسوزه پدر بیپولی که استعدادهای بالقوهی ما رو کور میکنه!! )
-
تمام ناتمام من با تو تمام میشود
سهشنبه 5 دیماه سال 1385 15:15
تمام ناتمام من با تو تمام میشود. تمام ناتمام من با تو تمام میشود! تمام ناتمام من با تو تمام میشود؟ تمام ناتمام من با تو تمام میشود. تمام ناتمام من با تو تمام میشود! تمام ناتمام من با تو تمام میشود؟ تمام ناتمام من با تو تمام میشود. تمام ناتمام من با تو تمام میشود! تمام ناتمام من با تو تمام میشود؟ تمام ناتمام من با تو...
-
و اما من ...
شنبه 2 دیماه سال 1385 16:21
خب مثل اینکه ما هم از طرف آقای مهدی( دست نوشتهها ) و آقای حسین( کاربد ) به بازی شب یلدا دعوت شدیم. البته گفتیم که به علت تألمات روحی دور ما رو خط بکشن اما انگار تا ننویسیم، ملت همیشه در صحنه دست از سر ما بر نمیدارن! بهرحال ممنون از دعوتتون. البته این بازی مال شب یلدا بوده(راستی شب یلداتون با تأخیر مبارک)، ولی فکر کنم...
-
همیشه اینگونه بوده است!
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 13:17
« همیشه اینگونه بوده است. کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست میدهی! پیش از آنکه خوب نگاهش کنی، مثل پرندهای زیبا بال میگیرد و دور میشود. فکر میکردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود میچرخد و خورشید از پشت کوهها سرک میکشد، در کنارش باشی. هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی، هنوز همهی لبخندهای خود را به...
-
همینجوری!
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 11:08
چقدر سخت است منتظر کسی باشی که هیچ وقت فکر آمدن نیست! پ.ن۱ : الان داشتم واسه پیدا کردن یه مطلبی سررسید کاریم!! رو میگشتم، دیدم روز ۲۱ مرداد این جمله نغز بالا رو نوشتم! پ.ن۲ : چه برف قشنگی داره میباره ...حیف که خیلی دل و دماغ ندارم وگرنه الان باید کلی ذوقمرگ میشدم. با نوشتن این پانویس یاد این پست میرزا پیکوفسکی...
-
یه کم غر بزنم شاید بهتر بشم
شنبه 18 آذرماه سال 1385 15:05
حالم بده ، شب خیلی بدی رو گذروندم. البته شب قبلش هم افتضاح بود، پنجشنبه ساعت ۱۱ شب که خوابیدم، فردا عصرش ساعت ۶ بیدار شدم. تازه اونم چه بیدار شدنی! تا نیم ساعت که مست و ملنگ بودم و بعدشم به مدد نسکافه و میوه و ... یه کم سرحال اومدم و خوابم پرید. اما شب که اومدم بخوابم، دیدم ای داد بیداد من دیگه خوابم نمیاد که :( و به...
-
روزهی سکوت
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 10:24
خیلی حرف دارم که اینجام (دقیقاْ همینجایی که دارم با دستم نشون میدم!) گیر کرده، کلی مطلب نصفه نیمه تو آرشیو دارم که باید کاملشون کنم، کلی موضوع تو ذهنم داره ولول میخوره که دلم میخواد اینجا ثبتش کنم، اما نمیدونم چرا مغزم دچار هنگکردگی شدید شده و به هیچ وجهمنالوجوه نوشتنم نمیاد. تو دنیای واقعی هم همینجوری شدم، خیلی...
-
خدایا شکرت...
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 22:32
امروز صبح به برنامه یک صبح یک سلام رادیو یه آقای جانباز زنگ زد و با کلی عذرخواهی و شرمندگی وضعیت زندگیشو شرح داد. از خونهای گفت که در و پنجره نداره، از سرمای آزاردهنده زمستون گفت، از اینکه چقدر از بچههاش خجالت میکشه که تو این وضعیت زندگی میکنند، از اینکه یک چشمش نابینا شده تو جبهه و هنوز ترکشهای جنگ تو بدنش مونده...
-
کیش و تنهایی
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1385 10:29
احساس میکنم یه مدتیه که از محیط خونه دور شدم، از اتفاقاتی که تو خانواده میافته کمتر خبردار میشم و خیلی دیر! یعنی در واقع آخرین نفری که میفهمه چی به چیه منم، البته گاهی هم اصلاً خبردار نمیشم. احساس خوبی نیست، شاید یه جور حس غربت و غریبه بودن با بقیه! نه که تقصیر بقیه باشهها، نه! خودم خواستم که دور باشم. تنها زندگی...
-
تو هم بیا
دوشنبه 29 آبانماه سال 1385 19:20
شنیدهام یک جایی هست جایی دور که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلت گرفت میتوانی تمامِ ترانههای دخترانِ میخوش را به یاد آوری میتوانی بیاشارهی اسمی بروی به باران بگویی دوستت میدارم یک پیاله آب خُنک میخواهم برای زائران خسته میخواهم. دیگر بس است غمِ بیبامدادِ نان و هَلاهلِ دلهره دیگر بس است این همه بیراهرفتنِ من...
-
دوستی شاید ...
شنبه 20 آبانماه سال 1385 10:02
...دل من دیر زمانی است که میپندارد دوستی نیز گلیست مثل نیلوفر و ناز ساقه ترد ظریفی دارد بیگمان سنگدل است آنکه روا میدارد جان این ساقه نازک را، دانسته بیازارد... «فریدون مشیری» چند روزه دلم گرفته، از بیمرامی و بیمعرفتی دوستانی که فقط به ظاهر اسم دوست رو یدک میکشند و در عمل روی هرچی نارفیقه سفید کردند. از آدمای...
-
نبودی تا ببینی
سهشنبه 9 آبانماه سال 1385 13:45
تو جاده عباس آباد بین اون همه مه و نم بارون و جشنواره هزار رنگی که درختان به پا کرده بودن جای خالی دستای پر مهرتو بیشتر از همیشه احساس کردم. با تمام وجودم، دلم میخواست که بودی و با هم از زیباییها لذت میبردیم. بودی و من با شوقی کودکانه ابرهای آسمونو به تو نشون میدادم و هرکدومشونو به یه چیزی تشبیه میکردم. بودی و من طعم...
-
کماکان هوای بارونی و دل گرفته و ای دوست و ...
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 10:25
میان آدمیان چیزی نیست جز دیوارهایی که خود ساختهاند. (لئون تولستوی)
-
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
شنبه 22 مهرماه سال 1385 09:35
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟ کجا روم که راهی به گلشنی ندانم که دیده برگشودم به کنج تنگنا من نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من! نه چشم دل به سویی، نه باده...
-
Pacific Paradise
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 12:03
شنبه بعدازظهر از سر بیحوصلگی بعد از مدتهای مدید نشسته بودم جلوی تلویزیون و داشتم کانالها رو عوض میکردم که یهو با دیدن یه نوشته چشمام گرد شد. شبکه پنج ساعت پنج و نیم عصر برنامه نان و ریحان پخش میشه که گویا یه مسابقهای هم داشت. سؤالها رو مجری خوشتیپ برنامه میخوند و همزمان رو صفحه تلویزیون نمایش میدادن و ملت باید...
-
آنهایی که میروند ، آنهایی که میمانند
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 10:45
کیوان هم رفت! دیروز که وبلاگشو خوندم و دیدم بیخبر کولهبارشو جمع کرده و داره میره کلی حالم گرفته شد! حساب دوستان و آشنایانی که رفتن و دارن میرن از دستم در رفته! کیوان اولیش نبوده و آخریش هم نیست! حساب کردید سالی چند نفر از جوونای این مملکت میرن؟ مملکتی که ته آمال و آرزوهای یه جوونش میشه داشتن یه خونه و یه ماشین و یه...
-
فرهنگ نامگذاری
دوشنبه 10 مهرماه سال 1385 13:50
اینم سایت ثبت احوال کشور و پایگاه داده اسامی مجاز برای نام افراد. برای نامگذاری نوزادان، اسم انتخابی باید تو این پایگاه داده قبلاْ ثبت شده باشه وگرنه استفاده از این اسم ممنوعه! علاوه بر این میتونید اسمتون رو پیدا کنید و ببینید معنی اسمتون چیه و چند نفر همنام شما وجود داره! البته سیستمش گاهی اوقات خیلی کنده و جواب...
-
از هر دری سخنی
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 10:29
تا کی غم این خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذرانم یا نه پر کن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه به میمنت و مبارکی و از صدقه سری این فکرهای بکری که به سر این آدمای نابغه در رأس امور میزنه، ساعت کاری ما هم تغییر کرد. شنبه تا چهارشنبه ۸:۳۰ تا ۱۴:۳۰ و پنجشنبهها هم ۸:۳۰ تا ۱۳:۳۰ (قبلاْ ۷:۳۰...
-
خداحافظ همین حالا
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 09:03
خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام.. خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده است نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا...
-
شبهای بهانه و تشویش، شبهای ترانه و اندوه
جمعه 23 تیرماه سال 1385 20:47
حالم بده...خیلی زیاد، از صبح به تمام معنا دلشوره دارم. یعنی جوری که از شدت دلشوره حالت تهوع گرفتم. باید برای ۲ ماه زندگی وسایلم رو جمع و جور کنم و تا حد امکان هم وسایلم کم و مختصر باشه. منم که نمیتونم از هیچیم دل بکنم، هی وسایلم رو جمع میکنم،میبینم کلی جاگیر شدن، با کلی اینور اونور کردن یه چند تا چیز رو میذارم...
-
کلاغی در ذهنم، سنگی در دستم، میترسم...میترسم
جمعه 16 تیرماه سال 1385 17:42
بالاخره تونستم با خودم کنار بیام و خودمو وادار کنم که باز اینجا بنویسم.چند بار واسه آخرین مطلبم تو این وبلاگ یه طومار نوشتم و هربار دلم نیومد که پستش کنم. با نوشتن مشکل ندارم اما وقتی میبینم تمام زندگیم رو مثل آدمهای احمق و ساده ریختم وسط دایره و هر کسی میتونه اونا رو بخونه و از زندگیم سر دربیاره ناراحتم، از اینکه...
-
عذر بدتر از گناه!
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 09:48
میدونم که ننوشتنم خیلی طولانی شده! اما این روزا اصلاْ حوصله نوشتن نداشتم و ندارم. بنابراین فقط اومدم بگم که حالم خوبه و زندهام... تا بعد!! هیچ وقت برای شروع دیر نیست و بهتر است که همیشه جرأت آغاز کردن را داشته باشیم....
-
تغییر دکوراسیون
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 12:41
از ۱۳ آبان ۱۳۸۴ که وبلاگم رو به سیستم جدید بلاگ اسکی انتقال دادم و در نتیجه قالب قبلی وبلاگ پرید تا امروز!!! تصمیم داشتم که یه قالب واسه اینجا طراحی کنم که به دلایل واضح و مبرهنی تا کنون این اقدام میسر نگردیده بود و امروز در یک حرکت انتحاری و مردمی و ... فقط رنگ اینجا رو عوض کردم! چون هوا کم کم داره گرم میشه و تابستون...
-
بگذار تو را یاری کنم
سهشنبه 9 خردادماه سال 1385 10:14
- این متن برام ایمیل شده بود. توصیه میکنم تمام خطوطش رو بخونید و ... ما خودمان را متقاعد میکنیم به این که زندگی بهتر خواهد شد وقتی که ازدواج کنیم و خانوادهای تشکیل دهیم. سپس سر خورده و ناامید میشویم چرا که بچههای ما کوچک هستند و به توجه دائمی نیاز دارند، پس به امید آینده بهتری هستیم تا آنها بزرگ شوند بعد که به سن...
-
حالا نمیشه بدون عنوان باشه؟سخته برام واسه نوشتههام عنوان بذارم
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 11:17
خوب اینجوری که گفته میشه!! اینروزا سر من خیلی شلوغه و اصلاْ فرصتی پیدا نمیشه که بیام اینجا...البته این مشغولیت مربوط به محل کارمه و نه جای دیگه. تو خونه هم این کامپیوتر نفتی من باز خراب شده و من از حرصم اصلاً دلم نمیخواد که ببرم درستش کنم، چند روزی بدون کامپیوتر شبم رو روز کردم اما دیدم نمیشه! تعمیر کردن این کامپیوتر...
-
زندگی
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1385 10:34
آورد به اضطرابم اول به وجود جز حیرتم از حیات چیزی نفزود رفتیم از این دیر و ندانیم چه بود زین آمدن و ماندن و رفتن مقصود
-
عصر نوشت
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 17:17
بازم یه عصر جمعهی دلگیر دیگه... با خودم فکر میکنم که چقدر کار انجام نشده دارم، اما حتی حس و حال فکر کردن به اونا رو ندارم چه برسه که بخوام انجامشون بدم! کلافه و بیهدف دارم دور خودم میچرخم و روزامو میگذرونم! کل دیروز عصر و امروز تا همین نیم ساعت پیش به مهمون اومدن و کار گذشت، دیگه بعد از ناهار بیخیالِ وجود اونا، رو...
-
مرگ :((
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 11:13
بالاخره کسری پسر همکارم هم رفت، هرچند جسم کوچولوش از رنج و درد ناشی از بیماری راحت شد اما پدر و مادر و بقیه رو با یه غم خیلی بزرگ تنها گذاشت. کسری از شش سال عمرش حدود سه سال و نیمشو با این بیماری گذروند. قرار بود که پیوند مغز استخوان روش انجام بشه اما دکترش که جزو بهترین دکترای تو این رشته در دنیا هست تشخیص داد که با...